صدای زنگ تلفن
صدای زنگ تلفن – دخترک گوشی رو بر میداره – سلام . کیه؟
– سلامدختر خوشگلم منم بابایی! مامانی خونه است؟ گوشی رو بده
بهش!
– نمیشه! –
چرا؟
– چون با عمو حسن رفتن تو اطاق خواب طبقه بالا در رو هم رو خودشون
بستن! …
سکوت …
– بابایی ما که عمو حسن نداریم!
– چرا داریم. الآن پهلو مامانه.
– ببین عزیزم. اینکاری که میگم بکن. برو بزن به در و بگو بابا اومده خونه!
– چشم بابا! … … چند دقیقه بعد …
– بابا جون گفتم
خوب چی شد؟
– هیچی. همینکه گفتم یهو صدای جیغ مامانم اومد
بعد با عجله از اطاق اومد بیرون
همینطور که از پله ها میدوید هول شد
پاش سر خورد با کله اومد پایین.
نمیدونم چرا تکون نمیخوره دیگه؟
– خوب عمو حسن چی؟
– عمو حسن از پنجره پرید توی استخر.
ولی دیروز آب استخر رو خودت خالی کرده بودی
یک صدای بامزه ای داد نگو! هنوز همون تو خوابیده!
– استخر؟ کدوم استخر؟ ببینم شماره ……….. نیست؟
– نه!
– ببخشین مثل اینکه اشتباه گرفتم!!!
شیخ محمود
آن ششمین رییس جمهور، آن ساطع هالهی نور، آن مهرورز رجائیسان، آن بهتر از ایكییوسان، آن دوستدار اقتصاد هردمبیل، استاندار اسبق اردبیل، آن سابقاً شهردار، آن آمده از ولایت گرمسار، آن نافی واقعهی هولوكاست، آن قانع به سنگك و پنیر و ماست، آن مرد عمل، آن خاتمالانبیای علیالبدل ، آن صاحب جمال، آن اهل قیل و قال، آن وبلاگنویس تك پست و باحال، آن همیشه در عالم فضا، آن بانی صندوق خالی مهر رضا، آن پس از حسنالقضا سوءالقضا، آن ناقض دویم جوزا، آن در دانشگاه اوستاد، آن از جمله اوتاد، شیخنا و مولانا و پرزیدنتنا شیخ محمود احمدینژاد، اهل هزارهی دوم بود و طرحهایش از هزارهی چهارم و عملش از هزارهی اول و با این حال معجزت هزارهی سوم بود و بر كس این معنای غریب مكشوف نگشت كه اول شخص پس از حضرت ختمی مرتبت بود كه او را دارای معجزت و صاحب كرامات دانستهاند، العیاذبالله. و معجزت البته بسیار داشت و خرق عادت میكرد بهتر از ژانگولر و در هوا راه میرفت و میگفت: ما میتوانیم .
نقل است كه از همان طفولیت شیر پاستوریزه میخورد. گفتند چرا چنین كنی؟ فرمود: تا بزرگ شوم، چاق شوم، چله شوم و در شارع پاستور سكنی گزینم كه آنجا تختی هست سلیمانی كه بر آن بنشینم و بدان ریشهی خاندان بنیاسرائیل درآورم .
و شرح معجزات او كه مشابه شقالقمر و ید بیضا و تبدیل عصا به اژدها و بیرون آوردن اشتر از دل كوه است از این نیز فزونتر است. در شرح این معجزات همین بس كه چون شیخ بیامد قیمت طلا و مسكن و دلار سر به آسمان هفتم كشید از بركتی كه در وجود شیخ بود و عدد سادهزیستان و بیكاران و وامگیرندگان از شمار بیرون شد تا دولت رجائیوار تحقق یابد بعون الله تعالی .
نقل است كه به هر دیار برفت، خلایق بیهوش میشدند بی واسطهی اتر و لیدوكائین. و آزمودند كه در ولایتی، خلقی عظیم گرد آمدند و یكی با دیدن شیخ طپانچه بر صورت خود بزد و بیفتاد و دیگری همینطور تا آخر طابق النعل بالنعل و بسان مهرههای دومینو. تا بدانجا كه خلایق روی همدگر تلنبار شدند و شمردند از كرور افزون بود
نقل است كه پنجاه تن از مشایخ و كبار طریقت اقتصادیه جمع شدند به تكفیر شیخ و مصحفی طویل بنوشتند كه شیخ محمود ناسخ اقتصاد است و بالله كه بیسواد است .شیخ باذن الله تعالی هویی بكرد و جملگی غیب شدند و خلایق از آن معجزت در حیرت بماندند .
در روایت است كه شیخ محمود با جمعی از یاران از جایی بگذشتند. درویشی بدیدند بغایت ژندهپوش كه زر همیبافت. یاران شیخ از آن حالت در عجب شدند. شیخ نزد درویش ژندهپوش برفت و فرمود: چه خوری؟
درویش بگفت: نون و سیبزمینی
شیخ پرسید: چه پوشی؟
درویش گفت: كاپشن چینی
شیخ گفت: زنهار كه آن نكنی. بیا مشاور من شو و نون و بوقلمون بخور .
و شیخ زریبافان مشاور شیخ شد و دل رضا نداد كه آن بوقلمون به تنها بخورد و بسیار نان و بوقلمون میان خویشان خود تقسیم كرد از مرحمتی كه در او بود .رضی الله عنه .
و نیز از كرامات شیخ این بود كه میگفت نفط را به قوت لایموت خلایق مبدل ساخته و بر سر خوان عوامالناس خواهد آورد و بدین سان خلایق بسیار از جوع بمردند و از اعتماد به كرامت شیخ كه گفته بود نفط را شوربا خواهد ساختن.
و گفت: هر كه گرانی بیند چشمانش آستیگمات باشد و یا كذاب.
و گفت: دیگران هر جا روند خلایق گوش كنند و ما هر جا رویم خلایق مدهوش كنیم.
و گفت: شأن مردم را قبل از انتخابات دستكم نگیریم .
نقل است كه چون از دنیا برفت، وی را در خواب بدیدند كه در خلد برین هفتاد هزار غلمان و حوری به ساخت رآكتوری گماشته بود كه اجمعین تكرار میكردند:
انرژی هستهای حق مسلم ماست.
رحمة الله علیه
از وبلاگی در سایت کلوب
اگر خانم ها به جای حامله شدن تخم می گذاشتند
راستی آیا تا به حال به این موضوع فکر کردهاید که اگر خانمها بجای حامله شدن و وضع حمل، مانند پرندگان تخم میگذاشتند، چه اتفاقاتی در دنیا رخ میداد، و زندگی روزمرۀ ما دستخوش چه تغییراتی میشد؟
بنظر من، بزرگترین و بهترین تغییری که در زندگی خانمها رخ می داد، این بود که دیگر هیچ زنی نگران اضافه وزن و کاهش مجدد آن در دوران حاملگی و بعد از آن نبود و خانمها از بابت مراقبتها و رژیمهای غذایی دوران بارداری، راحت و بیخیال بودند، چون تخم میگذاشتند و با خیال راحت روی آن مینشستند. البته احتمالاً دوران روی تخم نشستن آنها، برای خودش داستانها و رسم و رسومات بسیاری ایجاد میکرد و موضوع غیبت و پرحرفی خیلی از خانمهای پیر و جوان میشد. مثلاً مراسم «تخم اندازون»!!! که طی آن خانمها دور هم جمع میشدند و با شیرینی و کادو به عیادت «مادر آینده» و «تخمهایش» میرفتند و پیرامون تخم و تخمگذاری و خاطرات تخمی خود، با هم به بحث و گفتگو میپرداختند. (البته فراموش نشود که بعد از اتمام مراسم، تا روزها و هفتهها بحث شیرین غیبت ادامه مییافت).
مثلاً:
– واه، واه، واه، دختره رو دیدی اقدس جون! همچین با افاده روی تخمهاش نشسته بود که انگار تخم طلا گذاشته!!!
– آره خواهر، والله ما اون وقتها، شیش تا شیش تا تخم میذاشتیم و اینقدر هم ناز و ادا نداشتیم. امان از دخترهای این دوره زمونه…!
و یا:
– وای، وای، وای، مهین جون، تخمهاشو دیدی؟؟!… عین گردو بود!!! هم کوچیک بود، هم سیاه!!
– آره دیدم، شهین جون. چقدر هم مادر شوهره ازش تعریف میکرد، خدا شانس بده. من تازه که عروسی کرده بودم، یک تخم گذاشتم عین هلو!!! هر کی میاومد دیدنم، دلش میخواست گازش بگیره! ولی خدا شاهده که مادر شوهرم یک بار هم جلوی مردم از تخم من تعریف نکرد…
و اما دومین تغییر خوش آیند برای خانمها این بود که آنها میتوانستند با خیال راحت و بدون تحمل درد و یا بیهوشی شاهد لحظۀ تولد فرزندشان باشند، چون دیگراز درد زایمان و «اپی دورال» و «سزارین» خبری نبود.
طبیعتاً علم پزشکی هم به صورت امروز نبود و مردم بجای مراجعه به دکتر زنان و زایمان، از وجود تخم شناسان حرفهای، و دکترهای «تخمی» بهرهمند بودند.
دردنیای تجارت و بیزنس نیز احتمالاً تغییرات فراوانی ایجاد میشد. مثلاً شرکتهای تولید کنندۀ لباس و لوازم حاملگی در دنیا وجود نداشت و بجای آنها کمپانیهای تخمی فراوانی در دنیا تأسیس میشد که کار آنها تهیه و تولید انواع و اقسام لوازم و ادوات تخمی، جهت نگهداری بهینۀ تخم بود. مثل «تخم گرم کن الکترونیکی هوشمند» و یا «محافظ کامپیوتری تخم، با قابلیت اتصال به اینترنت و کنترل از راه دور»!!!
تزئینات تخم نیز برای خود ماجراهایی داشت و موضوع رقابت و چشم و همچشمی بسیاری از بانوان محترم میشد. مثلاً روکشهای طلا برای تخم که در صورت سفارش بر روی آن برلیان هم کار گذاشته میشد تا خانم با ناز و افاده بر روی آن بنشیند و به بقیه پز بدهد! و همین کارها باعث پیدایش کمپانیهای جدیدی جهت اخذ «وامهای تخمی» با بهرههای جور وا جور و نهایتاً سرمایهگزاریهای تخمی در این راه میشد.
خلاصه که خیلیها بسوی بیزنسهای تخمی میرفتند و ایدههای تخمی فراوانی، به ثمر مینشست و در نتیجه، خیلیها «مییلونر و میلیاردر تخمی» میشدند.
و چه بسا افرادی هم بودند که بخاطر ایدههای تخمی خود، دست به کارهای تخمی میزدند و پس از چند سال فعالیت بیحاصل تخمی، اعلام ورشکستگی میکردند و در نتیجه همۀ سرمایه خود را از دست میدادند.
در بخش تبلیغات تجاری نیز مردم شاهد حضور آگهیهای ریز و درشت تخمی در در و دیوار و رادیو و تلویزیون بودند، که مثلاً میگفتند:
«اگر تخم بزرگ میخواهید، با دکتر … متخصص امور تخم تماس بگیرید.»
«استرس و افسردگیهای تخمی خود را با دکتر … دارای بورد تخصصی از انجمن دکتران تخمی آمریکا در میان بگذارید.»
«آقای …، مشاوری مطمئن در امور تخمهای شما».
«خانم …، وکیل آگاه و با تجربه برای دعاوی تخمی شما. عضو هیات مدیرۀ کانون وکلای تخمی کالیفرنیا»
«تخمهای خود را نزد ما بیمه کنید و با خیال راحت به مسافرت بروید. شامل: سرقت، ترکخوردگی و شکستگی!»
«اگر به علت مشغله کاری و یا بیماری، قادر به نشستن روی تخم نیستید، با ما تماس بگیرید. ما از تخم شما مانند چشم خود محافظت میکنیم!»
وب سایتهای تخمی نیز مانند سرطان، در عرض چند هفته تمامی کامپیوترها و شبکهها را تسخیر میکردند.
در تلویزیون، مردم به مشاهدۀ میزگردها و برنامههای پرسش و پاسخ تخمی مینشستند. مثلاً خانمی از اصفهان با تلویزیونی در لوسآنجلس تماس میگرفت و بعد از دهها دفعه که صدا قطع و وصل میشد، میپرسید: آقای دکتر، من احساس میکنم که جدیداً پوست تخمم نازک شده(!) چیکار باید بکنم؟…
و طبق معمول همیشه، آقای دکتر یک جواب بی سر و ته به او میداد و گوشی را قطع میکرد و به سراغ بقیۀ سئوالات تخمی شنوندگان میرفت.
در برنامههای رادیویی نیز، برنامههای روانشناسی تخمی، در بین شنوندگان جایگاه ویژهای داشت و دراین میان خوانندگان و نوازندگان هم از این داستان بینصیب نمیماندند و حتماً ترانههایی در وصف تخم و تخمگذار سروده میشد. بطور مثال:
– یک تخم دارم، شاه نداره. صورتی داره، ماه نداره…
و یا:
– هیشکی مثل تو تخم نداره. نه داره. نه میتونه بذاره…
زندگی خانوادگی و روابط انسانها نیز جدا از این تغییرات نبود و حتماً آداب و رسوم و معاشرتهای مردم نیز بر همان اساس تغییر میکرد. مثلاً مادران به پسران خود میگفتند و نصیحت میکردند که: مادر سعی کن زنی بگیری که واست تخمهای گنده گنده بکنه!!!
در هنگام خواستگاری نیز مادر عروس با افاده به خانواده داماد میگفت: خانوادۀ ما اصولاً «تخم بزرگ» هستند. من خودم وقتی تازه ازدواج کرده بودم، یک تخم گذاشتم، اندازۀ هندوانه!!!!…
به اسامی افراد و نامهای خانوادگی موجود نیز، احتمالاً چندین اسم و فامیل تخمی اضافه میشد. مثلاً: تخمعلی تخمیزاده، تخمناز تخمینژاد، تخمعباس تخمیپور و…
پدربزرگ، مادربزرگها مثل همیشه، شایعه درست میکردند و از تجربیات تخمی خود سخن میگفتند و برای جوانترها داروهای سنتی و گیاهی تجویز میکردند و میگفتند:
– قدیمیها گفتهاند: اگر روزی چهار تا استکان گل گاو زبون بخوری، تخمهات میشه اندازه نارگیل!!!
و یا:
– اگر کنجد رو با پوست گردو مخلوط کنی و با هل و نبات بخوری، حتماً تخم دوزرده میکنی! و…
مردم هنگام قسمخوردن و یا قسمدادن یکدیگر، از قسمهای تخمی نیز استفاده میکردند. مثلاً میگفتند: به جون تخم عزیزم راست میگم! و…
و هنگام دعوا و عصبانیت، علاوه بر فحش خواهر و مادر و جد و آبا، به تخمهای هم دیگر نیز فحش میدادند مثلاً: الهی تخمهات بشکنه! الهی تخمهاتو سگ ببره و…!!!
در قوانین کشورها نیز احتمالاً چند قانون تخمی به بقیۀ موارد قانونی اضافه میشد و همین موضوع، مقدمۀ بروز یکسری جرم و جنایت تخمی میشد.
جنایتکاران جنگی به جای «نسل کشی»، «تخم شکنی» میکردند و باندهای تبهکار و مافیایی علاوه برخلافهای قبلی، به جرائم تخمی مانند تخم دزدی و تخم فروشی و قاچاق تخم هم روی میآوردند.
حال شما بگویید، دوران حاملگی بهتر است یا زندگی تخمی!؟
برق رفته…..
نگو در خانه ی ما برق رفته
بگو در کل دنیا برق رفته
بکن یک لامپ را در خانه خاموش
نمی دانی که صد جا برق رفته ؟
تمام شهر از بالا به پایین
و از پایین به بالا برق رفته
نمی بینم ستاره در سماوات
از اینجا تا ثریا برق رفته
خداوندا به کل شهروندان
بده �صبراً جمیلا� برق رفته !
اگر دارند چادر برق رفته
اگر دارند ویلا برق رفته
ندارد فرق دارا با ندارا(!)
عدالت را! چه زیبا برق رفته
رود مجنون که ups بیارد
سر میک آپ لیلا برق رفته
چو برقت می رود خوابت می آید(!)
لالا لالا لالالا برق رفته
پیامک می زنی: �meeting canceled�
ندا! سارا! سمیرا! برق رفته
فلانی در سخنرانیش می گفت:
�لذا ایضا لهذا برق رفته
نبودِ برق یک بحث جهانی است
همین الان اروپا برق رفته
به جان حضرت حافظ که چندی است
سمرقند و بخارا برق رفته…�
جواب بچه را بابا چنین داد:
نمی یابیم قاقا برق رفته
به جای قصه ی دارا و سارا
از این پس: آب بابا برق رفته
دعاهامان نمی گردند اجابت
مگر در عرش اعلا برق رفته؟!
�مسلمان نشنود کافر نبیند�
که حتی در کلیسا برق رفته!
�بیا تا دست یکدیگر بگیریم�
بیا کاری بکن تا برق رفته
فضا آرام و تاریک و رمانتیک
درست عین تو فیلما! برق رفته
و مردی با زنش می گفت هر شب
صدا کم کن که سیما برق رفته!
�مرا کیفیت چشم تو کافی است�
ولی افسوس! حالا برق رفته
�الا یا ایها الساقی ادر کـَ…�
که ناگه بین اجرا برق رفته!
اگر قدر انرژی را بدانیم
نمی بینیم فردا برق رفته
خودم اســراف کردم در همین شعر
بسی ور رفته ام با �برق رفته�
درون بیت بیتش آب بستم
و در مصرا به مصرا برق رفته!
دوباره ماند شعرم نیمه کاره
دوباره باز گویا برق رفته…
خدا…
آقا اجازه مبحث امروز ما خداست
توضیح میدهید كه جای خدا كجاست ؟
قرآن نوشته او همه جا هست و مادرم
اصرار میكند كه كمی قبله سمت راست
من جمعه میروم لب دریا ، كنار آب
آنجا نماز جمعه ، زلال است ، بی ریاست
كاج همیشه سبز ، كه بیرون مدرسهاست
استاد درس دینی و قرآن بچههاست
آقا شما حقیرترید از سوال من
این درس ، نان خشك سر سفره شماست
من ساكتم ، دبیر به من صفر میدهد
شاگرد تنبلی ، كه هواسش پی خداست
در دادگاه خانواده
حاج آقا(قاضي): خودتونو كامل معرفي كنيد…
– شوهر: كاظم! برو بچز بهم ميگن كاظم لب شتري! ديلپم ردي! ?? ساله!
– زن : نازيلا! ليسانس هنرهاي تجسمي از دانشكده سيكتيروارد فرانسه! ?? ساله!
– حاج آقا : چه جوري با هم آشنا شديد؟
– شوهر : عرضم به حضور اَن ورت حاجي! ايشون مارو پسند كردن! مام ديديم بد گوشتيه گرفتيمش!!!
– زن: حاج آقا مي بينين چه بي چشمو روئه! حاج آقا تازه سابقه دارم هست!
– شوهر: حاجي چرت ميگه! من فقط دو سال اوفتادم زندان اونم با بي گناهيه كامل!
– حاج آقا : جرمت چي بود؟
– شوهر : حاجي جرم كه نمي شه بهش گفت! داش كوچيكم حرف گوش نميكرد … مختوع النسلش كردم !
– زن : حاج آقا مي بينين چقد بي احساسه !
– حاج آقا : خواهر من شما به چه دليلي تقاضايه طلاق كردين ؟
– زن : حاج آقا ما الان درست ? ساله كه ازدواج كرديم ولي اين آقا اصلا عوض نشده !
– شوهر : دهه ! بابا بكش بيرون ! حاجي بده اصالتمو از دست ندادم ؟
– حاج آقا : خواهر من شما فقط به خاطر اينكه ايشون عوض نشده ميخواين طلاق بگيرين؟
– زن : حاج آقا اولش فكر ميكردم درست ميشه ! گفتم آدمش ميكنم ! مدرنش ميكنم ! حاج آقا اين شوهر من نميفهمه تمدن چيه ! نميدونه مدرنيسم چيه!
– شوهر : بابا نموده مارو ! را به را گير ميده ! اين كارو بكن ! اين كارو نكن ! اين لباسو بپوش !! اونو نپوش ! حاجي طاقت مام حدي داره !
– زن : حاج آقا به خدا منم تو فاميل آبرو دارم ! دوست دارم شوهرم شيك ترين لباسارو بپوشه!
– شوهر : حاجي ميخوايم بريم خونه اون باباي قالپاقش !!! گير ميده ميگه بايد كروات بزني ! به مولا آدم با كروات يبوست ميگره ! نفسمون ميات بالا ولي پايين رفتنش با شابدوالعظيمه ! حاجي ما از بچگي عادت داشتيم دو سه تا تكمه مون وا باشه !! بابا پشم سينه و اين صحبتا !
– حاج آقا : خواهر من حق با ايشونه !
– زن: حاج آقا بهش ميگم تو خونه زيرشلواري نپوش ! يكي مياد زشته ! حد اقل شلوارك بپوش!
– شوهر : حاجي من اصن بدون زيرشلواري خوابم نمي بره ! بابا چارديواري اختياري ! راستش اينجا جاش نيست ولي باباي خدا بيامرزم ميگفت :
– حاج آقا : خدا بيامرزتش !
– شوهر : خدا رفتگان شمارم بيامرزه ! ميگفت : سعي كن تو زندگيت دو تا چيز و ترك نكني !! يكي سيغار ! يكي زيرشلواري ! حاجي جونم برات بگه كه گير داده خفن كه سيغار نكش ! رفته برام پيپ خريته ! آخه خداييش اين سوسول بازيا به ما ميات ؟!!
– زن : حاج آقا شما نميدونين من چقدر سعي كردم حرف زدن اينو درست كنم ! نشد كه نشد !
– شوهر : حاجي رفته واسه من معلم خصوصي گرفته ! فارسي را درست صوبت كنيم ! ديگه روم نميشه جولو بچه محلا سرمو بلند كنم ! حاجي خسته مونده از سر كار ميام خونه به جاي چايي واسه من كافي شاپ مياره ! درسته آخه ؟! حاجي از وقتي گرفتمش ?? كيلو كم كردم ! از بس كه از اين غذا تيتيشيا داده به خورده ما!!! لازانتيا و بيف استراگانورف و اسپاقرتي و از اين آت آشغالا. حاجي هركي يه سليقه اي داره ! خب منم عاشق آب سيرابي با كيك تيتاپم !!!
– زن : حاج آقا يه روز نمي شه دعوا راه نندازه ! چند بار گرفتنش با وثيقه آزادش كرديم …
– شوهر : آره ! رو زنم تعصب دارم ! كسي نيگا چپ بهش بكنه ! خشتكشو پاپيون ميكنم !!!
-حاج آقا:خب شما كه اينهمه با هم اختلاف فرهنگي و اقتصادي داشتين چرا با هم ازدواج كردين ؟
– زن : عاشقش بودم ! ديوونش بودم ! هنوزم هستم…
عکسهای جالب
اینم لباسای جدید حوزه علمیه قم
اینم چهره نورانی یک طلبه حوزه علمیه
اینم جناب پرزیدنت در حال توجیه هسته ای تاریخی مذهبی پوتین
اینم همون آقای احمدی نژاد هسته ای خودمونه البته خودش مهم نیست پرچم دارش مهمه.
تکواندو پشت در وپنجره های بسته
بعععععع من زن نمیخوااااااام بعععععععع.
-مگه دسته خودته زنت میدیم ….!
اینا هم که منتظرن تا آصلاح کنن مخصوصا دومیه
عکس های لخت+18 دانشجوی ایرانی در اسپانیا
ویژه_صبح نیوز:انتشار عکس برهنه رومینا گشتاسبى دانشجوی ایرانی بر روی مجله اسپانیاییى خشم ایرانیان جهان را برانگیخت.عکس های غیر اخلاقی وی که هشت سال قبل با بورسیه دولتی دانشگاه وارد اسپانیا شد در شماره گذشته مجله اینترویو بر روى جلد چاپ شد.
این دختر فاسد هدف از این کار را آشنا نمودن مردم اسپانیا با فرهنگ ایرانیها خواند!!!
به گفته او اسپانیایى ها ما ایرانیها را به عنوان یه مشت تاجر فرش و خاویار میشناسند !!!!
گویا این قضیه رومینارا خیلی آزار می داده بنابر این وی با دست زدن به چنین اقدام کثیفی به تجارت تربیت شده در خانواده اش دست زده است.
بسیاری از ایرانیهای مقیم خارج از کشور در واکنش به این حرکت وقیحانه این فرد را مورد تقبیح قرار داده و حرکت وی را موجب تخریب شخصیت مردم ایران دانستند.
———————————————————————————–
به دلیل اینکه بقیه عکسا آلبوم تبرج این خانومه و به دلیل ترس از فیلتر شدن لینکشونو می زارم برید ببینید و بدونید که ما تو ایران غیر از اینکه فرار مغز ها داریم فرار چیز های دیگه هم داریم
تازه یه چن تا عکسه دیگه هم بود گفتم شاید بعضیا کار خرابی کنن از گذاشتنشون منصرف شدم
این نیز بگذشت….!
پرده اول : اون موقع که خیلی کوچیک بودی و دماغتو نمی تونستی بکشی بالا و بهت می گفتن « نی نی » و خلاصه آدم حساب نمی شدی ( مثل حالا ! ) مادرت یه پستونک گذاشت تو دهنت که هی الکی نق نزنی و … مبارکتو به باد کتک ندی ! ولی تو هم چقدر بهت چسبید اون پستونکه ها ! تازه داشتی حال می کردی باهاش که یه نی نی دیگه اومد طرفت ، دستشو دراز کرد و پستونکتو گرفت و گذاشت تو دهن خودش !. شاید یکی هم زد تو سرت !! و تو هیچی نگفتی ؛ چون زورشو نداشتی و فقط نیگاش کردی و گفتی : « بگذار بگذرد »
پرده دوم : چند سال گذشت . تو دیگه می تونستی دماغتو بکشی بالا و دیگه هم بهت نی نی نمی گفتند .اما آدم که حساب نمی شدی هنوز . بابات گفت : بچه ، بدو برو چهار تا نون بگیر . و تو رفتی . یه صف عریض و طویل دیدی و رفتی آخرش واسّادی . یه دقیقه ، دو دقیقه ، ده دقیقه ، یه ساعت ، دو ساعت ، … ولی حتی یه قدم جلو نرفتی . می دونی چرا ؟ چون هر کی می اومد ، می رفت جلوی تو می ایستاد . ( شاید تو سرت هم میزد ) و تو هیچ کاری نمی تونستی بکنی . چون زورش از تو بیشتر بود . فقط گفتی : « این نیز بگذرد .»
پرده سوم : حتی مدرسه هم که می رفتی ، باز آدم حساب نمی شدی ؛ ولی درساتو مثل خر می خوندی . نمره هات هم خوب بود . ولی یکی بود که همیشه از رو دست تو تقلب می کرد . از بدشانسی تو ، همیشه نمرش از خود تو هم بیشتر می شد ! ( چون از دست دو نفر دیگه هم گلچین میکرد ). واسه همین همیشه اون شاگرد اول کلاس می شد و … تو می سوخت . هیچی نمی تونستی بگی ، چون یا اون از فک و فامیلای دبیر بود یا اینکه زورش از تو بیشتر بود . یواشکی پیش خودت گفتی : « این نیز بگذرد . »
پرده چهارم : بزرگتر شدی و دیگه قدّت شده بود ، عَلَم یزید ! ولی این قد هم باعث نمیشد که آدم حسابت کنن . موقع دانشگاه رفتنت بود . سال کنکور دیگه … خودتو جر دادی و از زندگیِ نداشتت زدی که بتونی یه جای خوب قبول شی و بعد از ده دوازده سال درس خوندن ، سرت به سنگ نخوره . از هر چی تفریح و خوشی زدی و بجاش تا جا داشتی ، کتاب و جزوه و تست و نکته و کوفت و زهرمار بار خودت کردی . درست بر عکس اون همکلاسیت که داشت حال دنیا رو می کرد و حتی یه کلمه هم نخوند . ولی نتیجه ی کنکور یه جور دیگه بود . تو به زور تونسته بودی مجاز شی ، ولی اون رتبه ی یه رقمی یا حداکثر دو رقمی آورد . می دونی چرا ؟ چون ناسلامتی عموش شهید بود و داییش هم جانباز . پدرش آزاده بود (!) و... هم دماغت ، هم … ، حسابی سوخت ، ولی باز تو دلت گفتی : « این نیز بگذرد .»
پرده پنجم : تموم کردن دانشگاه هم هیچ ربطی به آدم حساب شدنت نداشت و تو همچنان به حساب نمیومدی . مدرکتو زدی زیر بغل و رفتی پی کار . این در زدی و اون در زدی ؛ آخرش شدی پادوی آپاراتی . می دونی چرا ؟ چون رقیبات تو اون جاهای درست و حسابی که می تونستی استخدام شی ، یا خواهرزاده ی رییس بودن ، یا نیم متر ریش داشتن !!. و تو هیچی نمی تونستی بگی ، غیر از این جمله که : « این نیز بگذرد . »
پرده آخر : بعد از سی چهل سال زندگیِ کثیف و نکبت بار با پادویی یا هر غلط دیگه و کلاً شصت هفتاد سال عمر بی خاصیت ، دیگه وقت مردنت بود . از مال دنیا هیچی نداشتی که واسه بازمونده هات بذاری که حداقل یه فاتحه ی خشک و خالی به قبرت بخونن . یه روز از همین روزای بوگندوی زندگیت ، یا گوشه ی خیابون ، یا کنج آلونکت ، شاید هم تو یه بیمارستان ، کپه ی مرگت رو گذاشتی و مُردی که مُردی . هیشکی هم نفهمید . آب هم از آب تکون نخورد . می دونی چرا ؟ چون حتی همون موقع هم که می مُردی ، باز آدم حساب نمی شدی . فقط این روزگار نامرد بود که یه نگاه به تو و قبرت کرد و گفت : « این نیز بگذشت .»