گفت: هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

آوریل 19, 2008 at 11:59 ق.ظ. (General عمومی)

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت : ای دوست این پیراهن است افسار نیست
گفت : مستی زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت : جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانه قاضی برم
گفت: رو صبح ای قاضی نیمه شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه خمار نیست
گفت: تا داروغه را گویم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وا رهان
گفت: کار شرع کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم
گفت: پوسیده است جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: اگه نیستی کز سر درافتادت کلاه
گفت: در سر عقل میباید بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی زان چنین بی خود شدی
گفت: ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم مست را
گفت: هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

2 دیدگاه

  1. edi said,

    وبلاگ خوبي داري , سعي مي کنم چند روز يک بار بهت سر بزنم .
    ——————————
    خوشحال میشیم در خدمتتون باشیم 🙂

  2. بهنام said,

    ادبیات فارسی پیش دانشگاهی!!! تجدید خاطره خوبی بود. (دبیر ادبیاتون چشماش ضعیف بود بچه ها ته کلاس هر کاری می خواستن می کردن می دونستن چشماش دور رو نمی بینه، یک بار که من رفتم ته کلاس قر بدم، منو دید!!!! بعدا فهمیدم که اون روز بجای اینک مطالعاتی عینک دوربینش رو هم آورده بود!!! طفلک می خواسته ببینه چرا تو کلاسش همیشه اینقدر بوی میوه باور نمی کرده که میوه با رقص سرو میشه!!!)

بیان دیدگاه